شبکه دانش / مقالات

چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟

  • ۱۶ مرداد ۱۴۰۱
  • ۲۹۰
  • ۰۳

مقدمه


در این داستان چهار شخصیت (موش ها: "اسنیف" و "اسکوری" و آدم کوچولوها: "هم" و "ها") برای نشان دادن قسمت های ساده و پیچیده درون ما به تصویر کشیده شده اند.

اسنیف؛ تغییرات را زود بو می کشد،

 اسکوری؛ به سرعت وارد عمل می شود،

هِم؛ با انکار تغییرات در مقابل آن ها می ایستند، چرا که می ترسد که به طرف چیزی بدتر کشیده شود و

 ها؛ وقتی شرایط او را به طرف چیزی بهتر راهنمایی می کند، خود را با آن وفق می دهد.

موضوع داستان درباره تغییر است که در یک هزارتو رخ می دهد. تغییر به معنای از دست دادن نیست بلکه به دست آوردن چیز جدیدی به شمار می رود.

 پنیر استعاره ای است از آنچه ما می خواهیم در زندگی داشته باشیم؛ یک شغل، یک رابطه، پول، آزادی، سلامتی، خانه ای بزرگ و .....

هر یک از ما به دنبال پنیر خود هستیم زیرا اعتقاد داریم اگر به آن دست یابیم به رضایت می رسیم، به آن دل بسته ایم و اگر آن را از دست بدهیم ضربه تکان دهنده ای به ما وارد می شود.

هزارتو، استعاره به جایی دارد که برای رسیدن به اهداف خود در آن وقت می گذرانیم؛ سازمانی که در آن کار می کنیم، اجتماعی که در آن زندگی می کنیم، رابطه ای که با دیگران داریم و ....

آنچه در این داستان می بینیم این است که موش ها به دلیل اینکه همه چیز را ساده می گیرند، وقتی با تغییر روبرو می شوند بهتر عمل می کنند، درحالیکه ذهنی پیچیده آدم کوچولوها و احساسات شان همه چیز را پیچیده می کند.

ما مانند کدام یک از آن ها رفتار می کنیم؟

داستان اصلی


روزی روزگاری چهار شخصیت کوچولو درون یک هزار تو در جستجوی پنیری برای خوردن و لذت بردن از آن، به این سو و آن سو می دویدند.

هر روز موش ها و آدم کوچولوها وقتشان را در هزارتو صرف جستجوی پنیر مورد علاقه شان می کردند.

همگی علیرغم تفاوت های بسیارشان، یک وجه اشتراک داشتند: هر روز صبح آماده می شدندو به سرعت به جستجوی پنیر دلخواهشان وارد هزارتو می شدند. در بعضی از راهروها پنیر خوشمزه یافت می شد، همچنین گوشه هایی تاریک و بن بست بود که راه به جایی نداشتند.

موش ها برای پیدا کردن پنیر از روش ساده آزمون و خطا استفاده می کردند؛ یکی با بینی بزرگ بو می کشید و جهت اصلی پنیر را پیدا می کرد و دیگری به سرعت به جلو می دوید. اگر راهرویی را خالی می یافتند آن را به خاطر می سپردند و به سرعت به مکان های جدید می رفتند.

روش آدم کوچولوها متکی به قدرت تفکر و آموختن از تجارب گذشته شان بود که گاهی موفق می شدند و گاهی اعتقادات شان بر آن ها چیره می شد و گیج شان می کرد.

یک روز صبح همه آن ها در انتهای یکی از راهروها، پنیر مورد نظرشان را پیدا کردند. پس از آن، هر روز صبح روانه آن ایستگاه پنیر می شدند.

 بعد از مدتی،آدم کوچولوها احساس موفقیت و شادی می کردند و فکر می کردند دیگر تأمین هستند و  آن قدر احساس رضایت می کردند که به اتفاقات اطرافشان بی توجه شدند.

اما موش ها هر روز صبح زود به ایستگاه پنیر می رسیدند، محیط را بازرسی می کردند تا ببینند آیا تغییراتی رخ داده است یا نه؟

یک روز صبح پس از رسیدن به رایستگاه پنیر متوجه شدند که دیگر پنیری آنجا وجود ندارد. از آنجایی که موش ها از پیش متوجه شده بودند ذخیره پنیر هر روز کمتر می شود تعجبی نکردند و برای این موضوع آماده بودند. اوضاع را زیاد تجزیه و تحلیل نکردند، مسئله و جواب یرای آن ساده بود؛

وضعیت تغییر کرده بود و آن ها هم تصمیم گرفتند تغییر کنند

و به سرعت به جستجوی پنیر جدید رفتند.

اما از آن جایی که  آدم کوچولوها به تغییرات کوچک هر روز توجه نکرده بودند، آمادگی آنچه با آن روبرو شدند را نداشتند.

وقتی به راهرو رسیدند یکی از آن ها فریاد زد:

چه کسی پنیر مرا برداشته؟!

در حالی که موش ها به سرعت حرکت کرده بودند تا پنیر جدیدی پیدا کنند، آدم کوچولوها نمی توانستند آنچه رخ داده است را باور کنند و نمی دانستند چه باید بکنند.

آدم کوچولوها نمی خواستند قبول کنند که ذخیره پنیر به تدریج کم شده بلکه عقیده داشتند که پنیر به طور ناگهانی برداشته شده است.

هر روز خانه خود را ترک و به ایستگاه پنیر می رفتند و انتظار داشتند به نحوی پنیرشان را پیدا کنند، اما وضعیت تغییری نمی کرد.

"ها" گفت بهتر است هوشیارانه عمل کنیم، اوضاع دور و برمان در حال تغییر است، بهتر است ما نیز تغییر و به گونه ای دیگر عمل کنیم.

"هم" گفت ما این مشکل را به وجود نیاورده ایم، کس دیگری این کار را کرده، چرا باید تغییر کنیم.

در حالی که آدم کوچولوها هنوز داشتند تصمیم می گرفتند که چه بکنند، موش ها مدت ها بود به راه افتاده بودند و به هیچ چیزی به جز پیدا کردن پنیر جدید فکر نمی کردند.

مدتی هیچ پنیری پیدا نکردند تا اینکه سرانجام وارد قسمتی از هزارتو شدند که قبلاً هر گز نرفته بودند و بزرگترین ذخیره پنیری را که تا آن زمان دیده بودند را پیدا کردند و در این مدت آدم کوچووها همچنان در حال ارزیابی موقعیت شان در ایستگاه پنیر قبلی بودند.

 "ها" به دوستانش فکر می کرد  و اینکه به سفری ماجراجویانه در هزارتو برود و پنیر جدیدی پیدا کند و هر چه بیشتر خود را در حال لذت بردن از پنیر جدید تصور می کرد، بیشتر قادر به ترک ایستگاه پنیر قبلی می شد.

به "هم" گفت برویم و او گفت من به اینجا علاقه دارم، اینجا راحت است و آشنا، من از اینکه گم بشوم و کار احمقانه ای بکنم می ترسم و با این حرف ها وحشتِ "ها" از شکست خوردن برگشت و امیدش برای پیدا کردن پنیر جدید محو شد.

"هم" می خواست در منطقه امن خویش بماند در حقیقت نمی خواست با تغییر کنار بیاید، حتی نمی خواست تغییر را ببیند.

با این فکر که دیر یا زود مجبورند پنیر را برگردانند هر روز صبح به ایستگاه پنیر می رفتند و می نشستند تا ببینند چه پیش می آید.

رفته رفته "ها" از انتظار کشیدن برای بهتر شدن وضعیت خسته شد و پی برده بود هر چه بیشتر در این حالت بماند به تدریج اشتیاق اش را از دست می دهد.

سرانجام گفت: ما دائماً همان کارهای همیشگی را انجام می دهیم و تعجب می کنیم چرا وضعیت بهتر نمی شود.

"ها" می دانست اگر دوباره درون هزارتو بدود گم خواهد شد و عقیده داشت پنیری هم پیدا نخواهد کرد. وقتی متوجه شد ترس بر او غلبه کرده به حماقت خود خندید.

آماده رفتن به هزارتو شد و "هم" وقتی او را در حال رفتن به هزارتو دید گفت چرا با من منتظر نمی مانی تا پنیرمان را برگردانند. اگر بیرون از اینجا پنیری نباشد، چه؟ یا اگر باشد و تو آن را پیدا نکنی چه خواهد شد؟

"ها" بارها این سؤالات را از خود پرسیده بود و دوباره همان وحشتی را حس کرد که او را سر جای اول نگه داشته بود.

او خودش را درون هزارتو در حال ماجراجویی دید که گاهی در هزارتو گم می شود اما سرانجام خارج از آنجا به پنیری جدید دست خواهد یافت.

از قدرت تخیل خود استفاده کرد تا تصویر قابل باورتری از خودش، با حزئیاتی واقعی تر، در حال پیدا کردن و لذت بردن از پنیر جدید ترسیم کند.

با خود گفت بعضی اوقات، اوضاع تغییر می کند و مثل اول نمی ماند، زندگی حرکت می کند و ما هم باید حرکت کنیم و روی دیوار شعاری برای دوستش نوشت

" اگر تغییر نکنی از بین می وری".

در حین ورود به هزارتو مضطرب شد و اندیشید آیا واقعاً می خواهد به درون هزارتو برود و روی دیوار نوشت

"اگر نمی ترسیدی چه می کردی؟"

و برای مدتی به آن خیره ماند. او می دانست بعضی اوقات ترس می تواند خوب باشد. وقتی از بدتر شدن اوضاع وحشت داریم، اگر کاری نکنیم ترس ما را وادار به انجام کاری می کند. اما، خوب نیست که ترس به حدی برسد که ما را از انجام کار باز دارد.

 در آغاز، نگران بود که شاید بیش از حد در ایستگاه پنیر قبلی منتظر مانده و تصمیم گرفت که اگر دوباره با چنین وضعیتی روبرو شود، محل راحت قبلی خود را ترک کرده، زودتر تغییر کند و لبخند زنان به خود گفت "دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است".

هر زمان احساس پیشرفت می کرد، در راهروها گم می شد، به نظر می رسید پیشرفت اش دو قدم به جلو و یک قدم به عقب است. جستجو برایش حکم مبارزه را داشت و اقرار کرد که برگشتن اش به داخل هزارتو و به دنبال پنیر گشتن، آن قدر که ابتدا تصور می کرد سخت نبود.

هر گاه مأیوس می شد با خود می گفت، کاری که در حال انجامش است، با تمام دشواری ها، از ماندن در وضعیت بی پنیری خیلی بهتر است.

تصمیم گرفت به جای اینکه اجازه دهد شرایط بر او چیره شود، او بر شرایط چیره شود.

 پی برده بود که اگر از آغاز به آنچه در حال وقوع بود توجه، و تغییر را پیش بینی کرده بود، احتمالاً غافلگیر نمی شد و تصمیم گرفت که از آن به بعد، در انتظار تغییر باشد و خودش آن را پیش بینی کند.

در شرایط ناامیدی و دشواری سؤال همیشگی را از خود می پرسید: اگر نمی ترسیدم، چه می کردم؟

بهترین اوقاتش را در هزارتو به خاطر آورد و آن زمانی بود که حرکت می کرد. به گذرگاه تاریک نگریست و همه چیزهای ترسناکی که احتمال وقوع آن میرفت را تصور کرد، تا سر حد مرگ ترسیده بود و دریافت که ترس اوضاع را بدتر می کند.

بنابراین کاری را انجام داد که اگر نمی ترسید می کرد، یعنی حرکت در مسیری جدید و در حال دویدن در راهرهای تاریک لبخند می زد.

 اگر چه به درستی نمی دانست که چه در پیش رو دارد اما احساس خوبی داشت و از خود می پرسید "چرا این قدر حالم خوب است، من که نه پنیری دارم و نه می دانم کجا می روم؟"

دریافت که تا به حال اسیر ترسش بوده و حرکت کردن در مسیری جدید، سبب آزادی او شده است. حالا که بر ترسش غلبه کرده بود، اوضاع از آن چه قبلاً تصور می کرد لذت بخش تر شده بود. 

برای بهتر کردن اوضاع تصویری را در ذهنش ترسیم کرد. هر چه واضح تر خودش را در حال لذت بردن از پنیر جدید تصور می کرد، موقعیت برایش واقعی تر و قابل باورتر می شد و روی دیوار شعاری نوشت،

" تصور کردن خودم در حال لذت بردن از پنیر جدید، حتی قبل از اینکه آن را پیدا کنم، مرا به سمت آن هدایت می کند" و دائماً به جای فکر کردن به شکست به موفقیت فکر می کرد و پی برده بود که تغییر می تواند او را به جهت بهتری هدایت کند.

با نیرو و سرعت بیشتری در هزارتو پیش رفت و وارد ایستگاه پنیری شد که تکه های کوچک پنیر نزدیک درِ ورودی آن بود، اما زمانی که داخل شد آن جا را خالی یافت. کسی قبلاً آنجا بوده و فقط چند تکه از پنیر را باقی گذاشته، دریافت اگر زودتر حرکت می کرد، سهم بیشتری از پنیر را آنجا پیدا می کرد.

شعار جدیدی را برای خود روی دیوار نوشت:

"هر چه سریعتر پنیر کهنه را رها کنی، زودتر پنیر جدید را پیدا خواهی کرد."

"ها" چیز جدیدی را کشف کرده بود؛ او پیش از اینکه ذخیره بزرگی از پنیر را پیدا کند انتظار یافتن آن را داشت و از این موضوع اگاه بود که غلبه بر ترس اش سبب خوشحالی او شده است.

با خود گفت جستجو در هزارتو، ایمن تر از باقی ماندن در وضعیت بی پنیری است و پی برد: آنچه انسان از آن می ترسد هرگز به آن بدی نیست که تصور می کند. ترسی که آدمی در سر می پروراند بسیار هولناک تر از چیزی است که در واقعیت اتفاق می افتد.

او همیشه به نداشتن پنیر کافی فکر می کرد و عادت داشت بیشتر به نکات منفی بیندیشد تا نکات مثبت. قبلاً معتقد بود که پنیر هرگز نباید جابجا شود و تغییر درست نیست.

اما از وقتی که ایستگاه پنیر را ترک کرده بود پی برده بود که تغییرات به طور طبیعی رخ می دهند، خواه انتظار آن داشت و یا نداشت. اگر انتظار تغییر را نداشته باشیم و خود به دنبال آن نباشیم، تغییر می تواند ما را غافلگیر کند.

فهمیده بود که افکار جدید او را به رفتارهای جدید سوق می دهد، وقتی عقاید خود را تغییر می دهیم، اعمال مان نیز دگرگون می شود.

می توان باور داشت که تغییر آسیب می رساند و در برابر آن ایستادگی کرد و می توان باور داشت که پیدا کردن پنیر جدید باعث رضایت بیشتری می شود.

او دیگر گذشته را رها کرده بود و خود را با زمان حال وفق می داد.

سرانجام به راهرویی رسید که برای او جدید بود، گوشه ای را دور زد و بزرگترین ذخیره پنیری که تا به حال دیده بود را یافت.

"ها" در حالیکه با لذت پنیر می خورد به آنچه یاد گرفته بود می اندیشید. به یاد آورد تغییر از زمانی شروع شد که یاد گرفته بود به اشتباهاتش بخندد. فهمید سریع ترین راه برای تغییر این است که به افکار احمقانه خود بخندیم و بعد آزادانه و به سرعت پیش برویم.

به دوستانش اسنیف و اسکری که آنجا بودند اندیشید، آن ها زندگی را ساده گرفتند و اوضاع و احوال را بیش از حد تجزیه و تحلیل نمی کردند. وقتی که موقعیت تغییر کرد و پنیر جابجا شده بود، آن ها هم تغییر و حرکت کرده بودند.

نیازی نیست مسائل را بیش از حد پیچیده یا خود را با فکرهای ترسناک گیج کرد. می توان با توجه کردن به تغییرات کوچک، خود را به نحو بهتری با هر تغییر بزرگی که در راه است آماده ساخت.

باید خود را زودتر با تغییر تطبیق داد زیرا، اگر به موقع این کا را انجام نداد ممکن است خیلی دیر شود.

بزرگترین عامل بازدارنده تغییر، در باطن خودمان قرار دارد و تا انسان تغییر نکند هیچ چیز بهتر نمی شود. انسان وقتی پاداش می گیرد که بر ترسش غلبه کند و از ماجراجویی لذت ببرد. اکثر وحشت ها منطقی نیست و فقط ما را از تغییر به موقع باز می دارد.

اکنون هر روز ایستگاه پنیر را بازرسی می کرد و تصمیم گرفته بود نگذارد هیچ تغییر غیرمنتظره ای غافلگیرش کند. می دانست که امنیت، آگاهی داشتن از محیط اطراف است، نه حبس کردن خود در شرایط راحت.

نتیجه گیری

 


تغییر همه جا اتفاق می افتد، و زمانی ما می توانیم بهتر عمل کنیم که بتوان خود را به سرعت با آن تطبیق داد. وقتی به اتفاقات گذشته می نگریم متوجه می شویم این دیگران نیستند که پنیر را جابجا می کنند، بلکه پنیر دوره ای دارد و سرانجام به پایان می سد.

به جای اینکه تغییر را پایان چیزی بدانیم، باید یاد بگیریم  که آن را یک آغاز بدانیم. " ها" برای پذیرش این واقعیت، این جمله را روی دیوار هزارتو می نویسد: اگر تغییر را نپذیری نابود می شوی.

توصیه و راهنمایی فوق العاده داستان  این است که نباید به خودمان زیاد سخت بگیریم. وقتی گرفتار موقعیت دشواری می شویم تمایل به خندیدن و جدی نگرفتن مسائل در بدترین شرایط هم می تواند تسکین بخش باشد. ما اغلب خود را خیلی جدی می گیریم اما "ها" توانست به خود و کارهایش بخندد.

اشخاصی مثل "هم" پنیر را حق مسلم خود می دانند و وقتی از آن ها گرفته شود خود را قربانی حس می کنند و دیگران را مقصر می دانند.

اگر انسان بتواند به استقبال تغییر برود بهتر از آن است که منتظر شود تغییر رخ دهد و سپس خود را با آن منطبق کند. شاید ما باید خودمان پنیرمان را حرکت بدهیم؟

"ها" یک پرسش دیگر را روی دیوار هزارتو می نویسد تا از آن الهام بگیرد: اگر نمی ترسیدی چه کار می کردی؟

او  از شروع جستجو برای پیدا کردن منبع جدید پنیر لذت می برد. خودش هم نمی دانست کجا می خواهد برود ولی همین که در حال حرکت است احساس خیلی خوبی داشت.  همچنین متوجه می شد از ابزاری برخوردار است که موش ها از آن برخوردار نیستند: قدرت تجسم خلاق برای پیدا کردن پنیر جدید.

استفاده از قدرت تخیل برای کسب احساس اعتماد و انتظار، او را از وضعیت بدی که در آن گرفتار بود نجات می دهد.

 

نظر شما